هنوز هم بعد چهلسال وقتی از آن روزها میگوید و خاطرات تلخ تهمانده ذهنش را زیر و رو میکند، دستانش از شدت خشم و درد میلرزد. هنوز بعداز چهلسال، وقتی لیوان آب سردی به دستش میدهند، به یاد همرزمان شهیدش میافتد که تا لحظه آخر، جرعهای آب از آنها دریغ شد و بغض راه گلویش را میگیرد. هنوز بعداز چهلسال شدت درد ضربات کابل و باتوم را بر تنش حس میکند که با هر ضربه از دنیا فارغ و بیهوش میشد.
اینها روایتهایی از اسارت معلمی است از خطه «میل رادکان»؛ جایی حوالی چناران. اما این دوران سخت درکنار همه رنجها و تلخیها، برای اسرای ما آوردههایی هم داشت؛ آوردههایی، چون آموختن صبر، ایثار، گذشت، همدلی و همراهی؛ همراهی از آن نوع که هرکسی داشتههایش را با نداشتههای دیگری به اشتراک بگذارد تا بعداز هشتسال از اردوگاه موصل عراق، خطاط، مفسر و حافظ قرآن و دانشآموخته زبان انگلیسی و عربی و مهمتر از همه، بیسواد درسناخوانده، سواددار بیرون بیاید.
در سالروز آزادی اسرای سرافراز میهنمان، بهسراغ سیدعباس کاظمی رفتیم؛ آزاده و هنرمندی خطاط که هنر خوشنوشتنش یادگار روزهای اسارت است. او که ساکن محله شهیدمطهری است، در این گفتگو از ۲ هزارو ۶۱۶ روز اسارتش میگوید.
سیدعباس متولد اول فروردین۱۳۴۶ است. او بعداز گرفتن مدرک دانشسرای مقدماتی بهعنوان معلم در روستای غیاثآباد، پنجکیلومتری زادگاهش، مشغول به کار شد. اما اخباری که از جبههها میرسید، دلش را برای رفتن به میدان نبرد ناآرام میکرد.
او میگوید: اواخر خرداد سال۶۱ بود که نمرات دانشآموزان را تحویل آموزشوپرورش دادم و عازم جبهههای جنوب شدم. اولش گفتند بهعنوان امدادگر بروم، اما، چون آموزش ندیده بودم، قبول نکردم. پس از طریق هلال احمر بهعنوان کمکراننده آمبولانس به خرمشهر اعزام شدم.
شمار روزهای حضور سید در جبهه به تعداد انگشتان دست نرسیده بود که دست تقدیر او را به اسارت کشاند؛ «یک هفته بیشتر نبود که به جبهه آمده بودم که عملیات رمضان شروع شد. شب عملیات هنوز یکربع از حرکت خودروها نگذشته بود که گردوخاک طوفان شروع شد، طوریکه چشم، چشم را نمیدید. در آن شرایط، چند خودرو با هم تصادف کردند. اولین مأموریت ما همانجا رقم خورد؛ انتقال مجروحان به بیمارستان صحرایی.»
سیدعباس جوان و دوستانش که یک راننده بود و یک پزشکیار، بعداز انتقال مجروحان تصمیم به پیوستن به دوستان همرزمشان میگیرند، اما راه را گم میکنند و سردرگم میمانند. آنطورکه سیدعباس میگوید، آنها گم شده بودند؛ حتی از نیروهای ارتشی که سر راه دیدند، سراغ بچههای تیپ۷ اهواز را گرفتند، ولی فهمیدند آنها نیز همان شرایط را دارند.
«جلوتر که رفتیم، خاکریز مرتفعی را پیش رویمان دیدیم. در مسیر کوتاهی به اندازه عبور یک خودرو، دل خاکریز را با لودر بریده بودند و راه باز بود. از همان مسیر به آن سوی خاکریز حرکت کردیم. با دیدن شبح آدمها و خودروها خوشحال شدیم که بچهها را پیدا کردهایم. سرعت گرفتیم. اما تا نزدیک شدیم، با شنیدن همهمه عربی تازه متوجه شدیم چه شده است. آنجا نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. این همان چیزی بود که حتی یک بار گمانش را نکرده بودم؛ اسارت.»
از اینجا قسمت تلخ زندگی سیدعباس شروع میشود؛ «دستانمان را محکم بستند و ما را به پشت خاکریزی منتقل کردند. ظهر ۲۴ تیرماه بود. ساعت حدودا ۳ و هوا به شدت گرم. تا تاریکی هوا همانجا بودیم. در این فاصله، اسرای دیگری هم به جمع ما اضافه شدند. بین آنها مجروحانی هم بودند که خون زیادی از آنها رفته بود، اما دریغ از جرعهای آب.»
تلخترین خاطره اولین روز اسارت برای سیدعباس و دوستانش وقتی بود که قرار شد آنها را به فرماندهی ببرند؛ «درحالیکه ما را به صف کرده بودند، چند بار اسلحه رویمان کشیدند. دستهایمان را از پشت بسته بودند. با هر بار شنیدن صدای گلنگدن، چشمها را میبستیم و مرگ را پیش رویمان میدیدیم. آن روز اسلحهکشیدن در حد ترساندن بود، اما بعدها از بچهها داستان اسرایی را شنیدیم که به همین شکل به شهادت رسیده بودند.»
به میهمانی نرفته بودند تا درانتظار پذیرایی باشند! اسیر بودند. آب و نان بماند، به هوایی محتاج بودند؛ «بعداز بازجویی، ما را به موصل منتقل کردند؛ دو انباری در حدود چهلپنجاهمتر که ۱۳۰نفر از ما را در آنجا مانند کنسرو جا داده بودند. با این فضای کم، جا برای ایستادن بهسختی پیدا میشد. در این میان، بودند اسرایی که دستشان قطع شده بود یا پایشان از مچ نبود. شرایط برای مجروحان سختتر و بدتر بود. بوی تعفن و خون در آن گرمای هوا تنفس را سخت میکرد.»
اسرایی که در فضایی محدود به هم پیچیده بودند، تلاش میکردند زنده بمانند؛ «بچهها روزنه کوچکی روی دیوار پیدا کرده بودند. به نوبت میرفتیم و صورتمان را به دیوار میچسباندیم تا کمی هوای تازه تنفس کنیم. آب را جیرهبندی میکردند و قاشققاشق به بچهها میدادند در حد لبتر کردن. برنج بیخورش سرد را که در سطلهای دلومانند ریخته بودند، بچهها با همان دستهای کثیف و گاه خونآلود مشت میکردند و به دهان میگذاشتند. در همین چند روز، ما را بارها برای بازجویی بردند. بعداز چهار روز به بغداد منتقل شدیم.»
آنطورکه سیدعباس برایمان تعریف میکند در بغداد، اردوگاه بزرگی وجود داشت که قرار بود برای تقسیمبندی به آنجا فرستاده شوند. در این اردوگاه، او و دوستان همرزمش، سختترین پیشواز را تجربه کردند؛ «یکی از خاطراتی که از آنجا دارم، لحظه ورود به محوطه اردوگاه است. دو نفر رزمیکار را جلو در ورودی گذاشته بودند. این دو مأمور بودند که هر اسیری که از در وارد میشد، محکم توی صورتش بکوبند. وقتی من وارد شدم، چنان ضربه محکمی به صورتم خورد که تا چند ثانیه دور خودم میچرخیدم.
این شروع ماجرا بود و با ورود به اردوگاه شکنجهها شروع میشد. سربازان بعثی که ظاهرا همه دورهدیده بودند، دایرهوار با کابل و باتوم و چوب، آماده برای زدن ما ایستاده بودند. ضربات چنان محکم و مرگآور بود که جوی خون آن وسط راه افتاده بود. محشر کبرایی بود در آن حلقه وحشت. هرکسی هم که بیحال میشد، با ضربه محکم به شکمش پرتش میکردند گوشهای.»
آنها بعداز تقسیمبندی به اردوگاههای موصل فرستاده میشوند تا هفتسال از بهترین سالهای عمر و جوانیشان را پشت دیوارهای بلند این اردوگاهها سپری کنند.
به گفته این آزاده در شهر موصل چهار اردوگاه بزرگ در دو طبقه با دیوارهای بلند و بتنی وجود داشت. روزهای اول که به آنجا رفتند، دوربین آوردند و از آنها عکس و فیلم گرفتند برای تبیلغات. یک سمت اردوگاه تشک و بالش و ملحفه بود و کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال؛ «باید جلو دوربین میرفتیم و آنها را برمیداشتیم و بعد از گذشتن از جلو دوربین گوشه دیگر سالن میگذاشتیم.
همه اینها نمایشی بود که نشان بدهد با اسرا خوب رفتار میکنند. لیوان آب یا قوطی خالی آبمیوه به دست اسرا داده میشد و میگفتند تظاهر به خوردن کنید، بعد فیلم میگرفتند؛ درحالیکه حتی از مجروحی که بهشدت خونریزی داشت و بیحال افتاده بود، آب را دریغ میکردند.»
کاظمی چند ماه اول به اردوگاه موصل یک برده شد، بعد به اردوگاه موصل۲ انتقال یافت و تا پایان اسارت همانجا نگه داشته شد. از خاطرات ششماه اول اسارت، داستان فداکاری بعضی در ذهنش خوب ماندگار شده است؛ «چند هفته اول استقرار در موصل یک، هر شب سر ساعت مشخصی میآمدند و چند نفر از بچهها را برای شکنجه میبردند. یک جور سرگرمی شده بود برای عراقیها. بچههای رزمیکار که استقامت بدنی بیشتری داشتند،
میرفتند طوری جلو چشم مأمورها قرار میگرفتند که آنها را انتخاب کنند. حتی بعضی وقتها که یکی دیگر را صدا میکردند، داوطلبانه برای شکنجهشدن پا جلو میگذاشتند. یکی از آنها سیدحسین حسینینسب، از بچههای سپاه یزد بود. او بارها داوطلبانه برای کتکخوردن پیشقدم شد. هربار هم که برمیگشت، برای اینکه کسی احساس عذاب وجدان نکند، لبخند به لب داشت که یعنی اصلا چیزی نشده است!»
کاظمی محرم سال۶۱ در اسارت بود. آن سال در اردوگاه شماره۲ که به «حرس خمینی» (محافظ خمینی) معروف شده بود، غوغایی به پا شد؛ «ماجرا از این قرار بود که عراقیها اسرا را از انجام مراسم عزاداری منع کرده بودند، اما بچههای اردوگاه که اغلب بسیجی و سپاهی بودند، طرفدار دوآتشه برگزاری مراسم بودند. یک شب چند نفر از بچهها درِ اردوگاه را شکستند و برای سینهزنی و عزاداری وارد محوطه شدند.
با ورود نیروهای ضدشورش و برگرداندن بچهها به داخل، جوی خون در سالنهای آسایشگاه راه افتاد. آن شب چنان زهرچشمی از بچهها گرفته شد تا کسی دیگر جرئت تمرد نکند. بعداز آن شب بود که سیدهاشم دورچهای را به اردوگاه ما فرستادند.»
بالاخره یک نفر پیدا میشود که با تیزهوشی، شرایط را به نفع اسرا در چنین شرایطی تغییر بدهد؛ «سیدهاشم جانشین فرمانده تیپ۱۸ جوادالائمه (ع) بود. ایشان در دوران اسارتش به عنوان رهبری رسمی و مخفی ازسوی بعثیها شناخته میشد. برقراری ارتباط محرمانه و سری با معاونت چهاردهم وزارت اطلاعات ایران از عراق با هماهنگی مرحوم حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی، از دیگر اقدامات مرحوم دورچهای در دوران اسارتش بود، اما خودش را انگشترسازی جا زده بود که درپی برادر گمشدهاش سر از منطقه عملیاتی درآورده است و اصلا از چیزی خبر ندارد.
او با سیاست، عراقیها را احترام میکرد و آنها هم هوای او را داشتند. سید به نقل از حاجآقا ابوترابی به ما توصیه میکرد که سکوت کنیم و در سکوت و جو آرام آموزش ببینیم تا وقتی به کشور برمیگردیم، متخصص باشیم و برای مملکتمان ثمربخش. اینطور شد که با آمدن سید، اردوگاه ما نظم گرفت و با مدیریت او کلاسهای آموزشی راه افتاد.»
این آزاده مراحل آموزش در اردوگاه را اینطور توضیح میدهد: بعداز مشخصشدن اینکه هرکسی چه تخصص و هنری دارد و تقسیمبندی بچهها برای آموزش، کارمان شروع شد؛ مثلا من که معلم بودم، مأمور آموزش به اسرایی شدم که اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشتند. این درحالی بود که نه دفتری داشتیم و نه خودکاری. اوایل با کارتن پودرهای لباسشویی یک تخته وایتبرد درست کردیم؛ به این شکل که روی تکه کارتن را بعداز کشیدن پارچهای اول روغنمالی میکردیم و بعد رویش صابون میکشیدیم.
در پایان روی لایه درست شده نایلون ضخیمی میکشیدیم. وقتی با سیخ کبریت یا تکهچوبی نازک روی آن چیزی مینوشتیم، نقش میگرفت. برای پاککردنش هم یکبار نایلون را بالا میآوردیم و دوباره سرجایش میگذاشتیم مثل اول میشد. بعدها که بچهها کارایی کارتنهای پودر لباسشویی را فهمیدند، آنها را جمع میکردند و یک جا در تشت پر از آبی خمیر کرده و به ترفندی ورقههای نازکی از آنها درست میکردند. هر کارتن حدود دهدوازدهبرگه نازک کاغذ میشد.»
حالا اسرا انگار روزنه امیدی پیدا کرده بودند؛ چون به گفته سیدعباس هرکدامشان وقتی به درمانگاه یا اتاق مأموران صلیب سرخ میرفتند، موقع برگشت، خودکاری کش میرفتند و با خود به اردوگاه میآوردند تا با آن چیزی یاد بگیرند و روزشان را مفید شب کنند.
درحالیکه یک نایلون پر از برگههای آچار مرتب و تانخورده را که اشعار حافظ با خط ریز و زیبای خودکار روی آن درج شده است، مقابلم میگذارد، تعریف میکند: خط خوش را در دوره اسارت درحالیکه نه کاغذی بود و نه دواتی، یاد گرفتم. برای آموزش هم از ورقهای رادیولوژی استفاده میکردیم.
به این ترتیب که اول شن و نمک توی جوراب نازکی میریختیم و روی صفحه رادیولوژی میکشیدیم تا خوب یکدست شود. بعد برای خطوط صفحه با شانه موی سر محکم رویش میکشیدیم. بعداز آزادی این نوشتنها ادامه داشت تا اینکه حدود سهسال قبل، همسرم پیشنهاد چاپ خوشنویسیهایم را مطرح کرد. خوشنویسی احادیث نهجالبلاغه و نامههای مالک اشتر تمام شده و آماده چاپ است. مدتی است که نگارش اشعار حافظ را شروع کردهام و تقریبا دوسوم کار انجام شده است.
در پایان گفتگو چندبار بغض فروخورده او به هقهق اشک تبدیل میشود و سکوت فضا را پر میکند؛ همان قسمتی که قرار است سیدعباس از روز بازگشتش به کشور بگوید و لحظه دیدار با پدر و مادری که حالا دیگر پیر شده بودند، هشتسال فراقی که کمر آن دو را خم و موهایشان را سپید کرده بود.
«وقتی با اتوبوس وارد خاک کرمانشاه شدیم، از بوسههای اسرا بر خاک میهن و مردمی که با شیرینی و شکلات و بعضی عکس فرزند شهید یا مفقودشان در مسیر به استقبال آمده بودند و سه روز قرنطینه در تهران که بگذریم، اولین آشنایی که در تهران به استقبالم آمد، یکی از دانشآموزانم بود به نام اسحاق غیاثآبادی. اسحاق در سپاه بود.
خبر آزادی من را که شنیده بود، به استقبالم آمده بود. در مشهد، اما برادرانم به استقبالم آمدند. همان ابتدا لباسی دادند تا قبلاز رفتن به میان جمعیت انبوهی که به استقبال اسرا آمده بودند، ناشناس خود را به خودرو بیرون برسانیم. پدر و مادرم در خانه یکی از اقوام در مشهد بیصبرانه منتظرم بودند و من مشتاق دیدار آنها.»
بغضی که میترکد، از دیدار با مادری که در هشتسال، تمام موهایش سپید شده و از پدری که پشتش خمیده بود و اشک و بوسه و آغوشی که کندهشدن از آن سخت بود، حکایت دارد؛ «آن روز اقوام زیادی با ماشین و مینیبوس روستا و وانت به مشهد آمده بودند برای استقبال من. به روستا هم که نزدیک شدیم، جمعیتی که تا میلرادکان و روستاهای اطراف به استقبال آمده بودند، از دور سیاه میزد. صحنهای غریب بود و برای منِ سالها دورافتاده از وطن، متأثرکننده و پر از حس ناب همدلی.»
سید عباس درحالیکه برگههایی را روی میز مقابلم میگذارد، میگوید: اینها تمام نامههایی است که در طول اسارت ازطریق صلیبسرخ و بیبیسی برای خانواده ام فرستادم. بعد هم از اعتمادنداشتن اسرا به عراقیها و صلیبسرخیها میگوید؛ «وقتی از رادیوبیبیسی آمدند برای اینکه برای خانواده هایمان پیامی بگذاریم، خیلیها نرفتند. من رفتم؛ چون وقتی در روستا بودم، پدر و مادر رزمنده مفقودالاثری از همولایتیها خیلی ناراحت بودند و میگفتند اگر بدانیم زنده است یا مرده، دلمان آرام میگیرد. من رفتم و خبر اسارتم را از پشت رادیو گفتم؛ چون میدانستم در دل پدر و مادرم چه میگذرد.»
روی یکی از نامهها با خودکار آبی چنان با خط خوش نگارش شده که شک میکنم دستنویس است یا نسخه چاپی. سیدعباس تعجب و دقتم را که میبیند، میگوید: خط خودم است. همانطورکه من عربی و انگلیسی و الفبای فارسی را به دیگر اسرا یاد میدادم، خودم هم از یکی از اسرا که خط خوشی داشت، خوشنویسی را آموزش دیدم.
در اردوگاه ما اسیری بود به نام مهندس علی زردبانی که تحصیلکرده خارج و همرزم شهیدتندگویان و خطاط بود. کلاسهای فیزیک و شیمی با او بود. رزمیکارها هم به بچههای آسایشگاه فنون رزمی را میآموختند. یکی از بچهها در همان مدت اسارت، چهار زبان انگلیسی و فرانسه و آلمانی و عربی را یاد گرفت و بعداز آزادی ادامه تحصیل داد و مدرک دکترایش را گرفت.